یک شب تو خواب و رویاحام رفتم بالا پیش خدا *** دیدم که فرصت عالیه سئوال باید پرسید حالا
گفتم خدای محربون دارم سئوال یه کهکشون *** هرچی بپرسم میدونم جواب میدی به همشون
راستش نه اینکه شکرت واسم نباشه عادت *** یا اینکه حرفی چیزی بگم از رو حسادت
با اینکه از روی تو دارم یکم خجالت *** فقط یکم شرمنده شک کردم به عدالت
سرترو در نیارم تا گفتم این جملرو *** یهو خدا بلند شد داشت میومد هی جلو
منه خراب عاجز کاشکی نمی پرسیدم *** زبون این بنده لال اخمات چرا رفت تو هم
توکه خدای صبری تو ستارالعیوبی *** چرا یهو اینجوری ریختی بهم یهویی
مگه منه در به در چی پرسیدم از شما *** هنوز سئوال نکردم خشمت یهو زد بالا
چشمت نبینه روزی که من دیدم اون لحظه *** کوه بلند ام باشی دلت یهو میریزه
خدا دلش برام سوخت یک لبخندی بهم زد *** انگاری اون خندشم شلاقی بود بهم زد
تا به خودم اومدم دیدم خدا دستشو گذاشته روی سرم *** خدای مهربونو دیدم کنار خودم
از خوشحالی انگاری بال در آورده بودم *** انگار یه باره دیگه دنیا اومده بودم
نمیدونم چجوری این حس خوبو داشتم *** فقط میدونم پیشش دلم رو جا گذاشتم
انگار جوابمو داد بدون هیچ صحبتی *** که بنده عزیزم کنار کی راحتی ؟
اونجا بودش فهمیدم قبل از اینکه من بگم *** خدا خودش میدونست چی میخواستم که بگم
اونجا بود که دل من رها شد از بند غم *** کوچیکترین نگاهش دلو میدوزه بهم
از اون شبی که رفتم پیش خدای خودم *** دلم رو جا گذاشتم فهمیدم عاشق شدم
شاعر :کامران شادفر
نظرات شما عزیزان:
|